انگار مادر همسر فهمیده من ناراحت شدم !
عجیبه !
بعد از مدتها دارن منو میبینن !
نمیگم خدای نکرده از بدجنسیه ، ولی خب بخاطر روحیاتشون که کاری به کسی نداشتن و کار خودشونو میکردن ، من زیاد تو این خانواده دیده نمیشدم ، احساساتم مهم نبود ، تصمیمات و خواسته هام جدی گرفته نمیشد .
از یه زمانی هم که دیده شدم بیشتر بخاطر این بود که ترس از دست دادن همسرو داشتن ، حسی که هیچوقت دوست نداشتم ولی ناچار بودم بپذیرم ، چون با روحیه صفر و صدی مواجه بودم و کاری از دستم برنمیومد .
امروز اما مادرهمسر جور دیگه ای با همسر حرف زده بوده و پرسیده بوده که « ساره ناراحت نشده از حرفامون ؟! »
بنی چیزی گفته که هیچوقت نمیگفت .. !!!
اونم وقتی که من عکس العمل خاصی جلوشون نشون نداده بودم و بیشتر سکوت کرده بودم !!
قبلاً حتی اگه ناراحتیمو هم میدید ، به روی خودش نمیاورد ، اگه مستقیمم راجع بهش حرفی هم زده میشد ، بازم اهمیتی نمیداد و کار خودشو میکرد .
خلاصه نمیدونم تاثیر چی هست که اینجوری تغییر کردن ، ولی هرچی هست امیدوارم خیر باشه واقعا ..
آهان راستی جالب این جاست که همسر هم نگفته نه ..
گفته ببین ساره ناراحتم نباشه من خودم میشم ! چون دیگه خودمم نمیخوام برگردم اونجا !
هم این بچه ها با هم نمیسازن و من حوصله این چیزا رو ندارم و هم خودم دیگه اون محله رو دوست ندارم .
در مورد فروش خونه هم حرف زده ولی باز مادرش مقاومت کرده ..
خب ..
برای من همینم خوبه ، بهرحال همسر داره یه کارایی میکنه و به قولی ظاهراً عقب نشینی نکرده .
توکل به خدا